
سه عروسک
A free resource from
KidsOut - the fun and happiness charity
This story is available in:
This story is available in:
*
سلطان سرزمین پارس، مرد باهوش و اهل کتابی بود. علاقۀ شدیدی به حل مسائل، پازل و معما داشت. روزی سلطان یک بستۀ پستی دریافت کرد که نمیدانست از طرف کیست. بسته را باز کرد و یک جعبه در آن یافت. وقتی درِ جعبه را باز کرد، سه عروسک چوبی را که بسیار زیبا طراحی شده بودند، در آن دید. یکی یکی آنها را برداشت و این کار دستی را تحسین کرد. سپس یادداشتی داخل جعبه دید ...
«فرق این سه عروسک را بگو!»
سلطان با خود فکر کرد: «آهان! فهمیدن تفاوت این سه عروسک عجب چالشی است!» او اولین عروسک را برداشت و آن را بررسی کرد. صورت عروسک بسیار زیبا حکاکی شده و لباس ابریشمیش الگوی زیبایی داشت.
دومین عروسک را برداشت. عین اولی بود، حتی رگههای چوب آن. سومین عروسک نیز شبیه بقیه بود.
«این سه عروسک یکسان هستند.»
بیشتر بررسی کرد: «شکل هم هستند. شاید فقط بوی یکسانی ندارند.»
وقتی هر کدام را بو کرد، بوی چوب صندل به مشامش خورد. «این سه عروسک بسیار زیبا ساخته شدهاند.»
اولین عروسک را برداشت و با خود فکر کرد: «شاید توخالی باشد.» عروسک را نزدیک گوش خود گرفت و تکان داد... نه! محکم بود. با عروسک دومی و سوی هم، همین کار را کرد. همه چیز آنها شکل هم بود، حتی وزنشان.
درباریان جمع شدند. آنها سلطان را مبهوت دیدند. او باهوشترین انسانی را که میشناخت، فراخواند. دانشور. دانشور همه چیز را میدانست و ساعتها در کتابخانه وقت میگذراند.
دانشور هر یک از عروسکها را به نوبت نگریست. آنها را لمس کرد. وزن کرد. تکان داد، ولی هیچ تفاوتی بین آنها پیدا نکرد. در سکوت از آنجا رفت.
در این حال بود که دلقک از در اتاق تخت شاهی وارد شد. تلوتلوخوران آمد و سه عروسک را دید.
برداشت و با آنها تردستی کرد... «ها! ها!» سپس خسته شد. آنها را زمین گذاشت و رفت.
نه دانشور و نه دلقک هیچ تفاوتی بین عروسکها پیدا نکردند. بعد داستانگو وارد صحنه شد.
«آیا میتوانی تفاوت این سه عروسک را بگویی؟»
داستانگو اولین عروسک را برداشت و با دقت آن را بررسی کرد. سپس ناگهان جلو رفت و یک تار موی صاف را از ریش سلطان کند. او انتهای مو را داخل گوش اولین عروسک کرد. آنقدر جلو برد که وارد سرش شد. تا حدی که دیگر ناپدید گشت. داستانگو گفت: «خب! این عروسک مثل دانشور است. هر چه را میشنود، درونی میکند و در ذهنش باقی میماند.»
حالا داستانگو قبل از اینکه سلطان بتواند جلوی او را بگیرد، جلو رفت و تار موی دیگری را از ریش سلطان کند. آن مو را داخل گوش عروسک دوم کرد. سلطان دید که این تار مو به آرامی ناپدید شد و سپس از آن سوی سر عروسک بیرون آمد. مستقیم از گوش عروسک.
داستانگو گفت: «خب! این عروسک مثل دلقک است. از این گوش میشنود و از آن گوش در میکند.»
قبل از این که سلطان بتواند کاری کند، تار موی سوم نیز از چانۀ او کنده شد... «آخ!».
داستانگو موی صاف ریش سلطان را وارد گوش عروسک سوم کرد. مو داخل عروسک شد. سلطان منتظر ماند تا ببیند این یکی تار مو از کجای عروسک در میآید. آیا اصلاً بیرون میآمد؟
تار مو از لبهای غنچهای عروسک سوم بیرون آمد. اما وقتی مو بیرون آمد، داستانگو دید که مو کمی پیچ و تاب پیدا کرده بود. «خب! این عروسک، داستانگو است. هر حرفی میشنود، وارد ذهنش شده و سپس با کمی پیچ و تاب از دهانش بازگو میشود، چرا که هر داستانگو کمی داستان را عوض میکند تا آن را از آنِ خود کند.»
Enjoyed this story?