
شیر و گوسفند
A free resource from
KidsOut - the fun and happiness charity
This story is available in:
This story is available in:
*
روزی روزگاری، شیر مغروری بود که همیشه شجاعت، قدرت و زرنگی خود را به رخ میکشید. او به هر کسی که پای حرفهایش مینشست، فخر میفروخت و میگفت: «حیوانی شجاعتر از من در جنگل پیدا نمیشود.» با خودستایی میگفت: «من بزرگترین و بهترینم و از هیچ حیوانی نمیترسم!»
اما این شیر خیلی راستگو نبود. خیلی از موشها میترسید و نمیخواست حیوانات دیگر از این موضوع باخبر شوند، مبادا او را مسخره کنند.
یک گوسفند کوچک هم بود که خیلی مظلوم و ساکت بود. این گوسفند از خود تعریف نمیکرد و فخر نمیفروخت؛ چون خودش را شجاع، قوی یا زرنگ نمیدانست. چون این گوسفند همیشه ساکت و آرام بود، شیر همیشه از او انتقاد میکرد و او را با نامهای مختلفی صدا میزد. شیر گوسفند را تحریک میکرد و میگفت: «تو یک حیوان حقیر ترسوئي. خیلی آرام و خجالتی هستی. باید بیشتر مثل من باشی.»
گوسفند مهربان هیچوقت به این کنایهها پاسخی نمیداد و فقط مثل همیشه سرش در کار خودش بود. گوسفند با خود فکر کرد: «شاید ساکت باشم، اما حداقل دوستانی دارم و وقت خودم را با خودستایی یا قضاوت دیگران نمیگذرانم.»
یک روز وقتی گوسفند در جنگل راه میرفت، صدای فریاد بلند شیر را شنید. «کمکم کنید! کمک!»
گوسفند کوچک به سمت فریادهای ناامیدانۀ شیر دوید، تا اینکه شیر توانمند را یافت که به کوتاهترین شاخۀ یک درخت در بوتهزاری کوچک چسبیده بود. شیر التماس میکرد: «کمکم کن گوسفند کوچک!»
گوسفند نگاهی به زمین و اطراف انداخت تا بفهمد چه چیزی اینقدر شیر را ترسانده است و پرسید: «چه شده است؟»
شیر فریاد زد: «موشها!» و با دم خود به سمتی اشاره کرد که در آن خانوادۀ موشها در پایین درخت به دنبال غذا بودند.
گوسفند کوچک به آرامی به سمت موشها رفت و آنها را خیلی آرام از پایین درخت دور کرد. گوسفند گفت: «همین الان بروید. دارید شیر را میترسانید.» و بدین ترتیب، همۀ موشها در جستجوی غذای بیشتر به سمت جنگل روانه شدند.
وقتی شیر مطمئن شد که موشها رفتهاند، پایین آمد و نهایت تلاش خود را کرد که بادی در غبغب بیندازد و وانمود کند که انگار اصلاً نترسیده است. اما گوسفند کوچک گول لاف دلیری شیر را نخورد.
گوسفند کوچک پرسید: «چرا این قدر از موش میترسی؟»
شیر گفت: «آنها لیز، لجنمال و کثیفند.»
گوسفند مخالفت کرد: «این حقیقت ندارد. وقتی اصلاً با آنها صحبت نکردی، چطور میتوانی مطمئن باشی؟»
شیرمدتی به این موضوع فکر کرد و در نهایت اعتراف کرد که هرگز با موشها حرف نزده، اما همیشه از آنها میترسیده است. شیر گفت: «درست میگویی گوسفند کوچک. من خودم به این نتیجه رسیده بودم که موشها لیز، لجنمال و کثیف هستند. درست همانطور که تو را خجالتی و ترسو میدیدم. اما حقیقت ندارد. تو شجاع و قوی هستی. شاید شجاعترین و قویترین حیوان جنگل!»
گوسفند بابت حرفهای قشنگ شیر تشکر کرد، اما اعتراف کرد که احتمالاً این هم حقیقت ندارد. آن دو با هم خندیدند و گوسفند گفت که دیدن یک شیر قوی در حالیکه وحشتزده از درختی آویزان شده، بسیار خندهدار است.
Enjoyed this story?