
یک قطره عسل
A free resource from
KidsOut - the fun and happiness charity
This story is available in:
This story is available in:
این داستان سالها پیش گفته شده است. از آن موقع به بعد همیشه به آن پرداختهاند و الان و همین امروز من آن را برای شما تعریف میکنم ... داستان یک قطره عسل.
یک شکارچی به همراه سگ شکارچیاش به غاری در میان رشته کوههایی بیابانی رسید. شکارچی حفرهای را درون غار دید که بهترین و تمیزترین نوع عسل در آن بود.
شکارچی مشک خود را برداشت و آن را با عسل پر کرد. سپس غار را ترک کرد و از کوه پایین آمد.
او در سرزمین خودش نبود.
شکارچی وارد شهری که شد و یک دکه روغنفروشی را دید. وارد دکه روغنفروش شد و به او پیشنهاد کرد که عسل را از او بخرد و یا آنرا با روغن عوض کند. روغنفروش خیلی از عسل خوشش آمد.
وقتی روغنفروش داشت عسل را مزه مزه میکرد، یک قطره عسل روی زمین افتاد.
تعداد زیادی مگس دور آن قطره جمع شدند. در میان ازدحام مگسها، چند پرنده روی زمین نشستند تا حشرات را بخورند. اما وقتی پرندهها پرواز میکردند و حشرات را نوک میزدند، گربۀ روغنفروش روی پرندهای پرید و آن را کشت. وقتی گربه روی پرنده پرید، سگ شکاری روی گربه جهید و گربه را کشت.
روغنفروش که بسیار خشمگین شده بود، آن قدر سگ شکاری را محکم لگد زد که سگ کشته شد.
شکارچی تیغ شکار خود را درآورد و به سینۀ روغنفروش زد.
مردمی که بیرون دکه بودند، به سرعت وارد دکه شده و مرد بیگانه را به قصد کشت کتک زدند.
داستان قتل شکارچی به شهر خودش رسید. همشهریهای شکارچی افرادی را به آن سوی مرز فرستادند تا بسیاری از مردم آن شهر را بکشند.
وقتی پادشاه آن سرزمین از این یورش باخبر شد، ارتش بزرگی را بسیج کرد و با کشور همسایهاش وارد جنگ شد. پادشاه تلافی کرد.
سالیان سال جنگ ادامه داشت. از آن موقع جنگهای بسیاری آغاز شد. آن سرزمین و سرزمین همسایه دو دشمن بزرگ هم شدند؛ آن هم فقط بخاطر یک قطره عسل!
Enjoyed this story?